ما چون اغلب محبت داد و ستدی را تجربه کردهایم نمیتوانیم باور کنیم که میتوان همانطور که هستیم دوستمان داشت. مطابق ارزشگذاریهای عصر ما برای محبت شدن و محبت کردن باید دلیلی وجود داشته باشد.
مطابق قوانین فیزیک نیز هر عملی را عکسالعملی است مساوی و در خلاف جهت آن. مطابق این اصل علمی- اجتماعی محبت کردن نیازمند داشتن “دلیلی” است و بدون برخورداری از آن دلیل نمیتوان در انتظار واکنشی مثبت بود. اما آیا خدا نیز تابع این قانون عملی اجتماعی است؟ آیا نقطۀ آغاز محبت الهی ریشه در عمل مثبت ما دارد؟ آیا خدا منتظرست که ابتدا از اشخاصی که نسبت به او رویکردهای مثبت دارند محبت ببیند تا بتواند آنها را محبت کند؟ اجازه دهید با ذکر یک داستان واقعی موضوع را بیشتر بشکافیم. من اغلب از جانب یکی از دوستانم که با او ارتباط کاری داشتم به خانهاش دعوت میشدم. دوست من بچهای داشت که در اکثریت قریب به اتفاق مواقع، فضای گفتگوی ما را متشنج میکرد. یا سر پدر و مادرش داد میکشید و یا با ایجاد صمیمیتی بیمورد با من، فضا را کاملاً برایم ناامن میکرد. پس از مدتی با مشاهدۀ مدارای بیش از حد والدینش به حالتی نزدیک به جنون نزدیک شدم!
پیش خودم میگفتم اگر تنها چند لحظه اختیار آموزش و پرورش این بچه را به من بسپارند، اثراتی جاودانه برای آن بچه باقی خواهم گذاشت اما خوشبختانه هیچ وقت این فرصت در اختیارم قرار نگرفت. روزی خشم پنهان خود را با پرسیدن سؤالی پلید از پدرش خالی کردم. از او پرسیدم، «آیا بچۀ تو از سایر بچهها مؤدبتره؟» گفت: «معلومه که نه»، پرسیدم «آیا از سایر بچهها قشنگتره؟» و دوباره همان پاسخ را داد. بعد گفتم «آیا بچۀ تو از سایر بچهها دوستداشتنیتره؟» این بار خود پدر نیز از کوره در رفت و گفت خودت که میبینی چه بلایی سر ما آورده. اینجا بود که پرسیدم «پس چرا دوستش داری؟ چه دلیلی برای محبت به او داری؟» پاسخ او همچون پُتکی بود که بر تمام باورها و ارزشگذاریهای من فرود آمد. پدرش گفت: «این بچه از وجود منه.» دلیل عشق به فرزند را قبل از هر چیز باید در خالق او جستجو کرد و نه تظاهراتی اخلاقی و رفتاری فرزند. خدا نیز ما را دقیقاً همین طور که هستیم دوست دارد. اگر خودمان و یا دیگران با نگاه به ما هیچ دلیلی برای برخورداری از عشق خدا در ما نمیبینند، چه باک! خدا برای خودش دلایل خاص عشق به ما را داراست، دلایلی که هیچ مانعی سر راه محبت خود نمیشناسد.
چرا باور نمیکنیم همانطور که هستیم برای خدا دوستداشتنی هستیم؟ شاید چون از دوران کودکی مدام سرزنش شنیدهایم، دائماً در قیاس با دیگران تحقیر شدهایم و بهمرور حس بیارزشی و دوستداشتنی نبودن در ما ریشه دوانده و نهادینه شده است. شاید هم برخورداری از الهیاتی غلط این مسئله را در ما تشدید کرده است. الهیاتی که در آن شعارهایی از جمله «هر چه بیشتر خودت را سرکوب کنی، به خدا نزدیکتر میشوی»، موج میزند. باید اذعان داشت که گاه خودمان نیز از علت حس دوستداشتنی نبودن خود زیاد آگاه نیستیم. به خود میگوییم: «دیگران شایستۀ محبتاند اما من نه.» دوستان عزیز کلام خدا به ما مژده میدهد که خداوند همچون پدری سرشار از محبت ما را همانطور که هستیم دوست دارد. بیایید حتی اگر احساسات ما در این راستا به ما کمک نمیکند با ایمان این حقیقت را بپذیریم. اما ویژگی دوم محبت خدا به همان اندازۀ خصوصیت اول تکاندهنده است.
روزی کتابی خریدم که برایم جالب بود:
ماجرای این کتاب داستان درخت و پسر بچهای بود که با هم دوست بودند. پسرک هر روز بهسراغ درخت میرفت و با آن بازی میکرد، از میوههایش میچید، در سایهاش میخوابید، به آن تکیه میزد، آرامی و شادی بیغل و غش را تجربه میکرد و “درخت خوشحال بود”. روزها گذشت، پسرک جوانی شد.
روزی دوباره بهسراغ آن درخت آمد. درخت بهمجرد دیدن آن جوان به او گفت: «بیا باز با هم بازی کنیم و لذت ببریم.» جوان به او گفت: «زمان بازی و وقت تلف کردن من به پایان رسیده، الان همه به فکر آیندۀ خود هستند.» درخت گفت: «چه کاری میتوانم برای تو بکنم؟» جوان پاسخ داد: «بگذار تمام میوههایت را بچینم تا توشۀ راهم باشد و تنهات را ببرم، قایقی کوچک بسازم و به آن سوی شهر بروم تا شاید کار و تجارتی دست و پا کنم و سرانجام، این زندگی بیهدف را پایان بخشم.» درخت بلادرنگ پذیرفت و “درخت خوشحال بود”. سالها گذشت، روزی پیرمردی فرتوت باز از کنار کنده درختی میگذشت. درخت به مجرد دیدن پیرمرد او را شناخت و گفت: «چقدر از دیدن تو خوشحالم، کاش میوهای، شاخهای، سایهای داشتم که نثارت کنم.» پیرمرد گفت: «من دیگر توان میوه خوردن و بازی کردن ندارم، خیلی خستهام، خیلی خسته، تنها میخواهم استراحت کنم.» درخت با شنیدن درخواست آن پیرمرد، با تمام وجود کندۀ فرسودۀ خود را بالا کشید تا پیرمرد آنجا بنشیند و پیرمرد آنجا نشست و “درخت خوشحال بود”. دوستان عزیز شاید من و شما نیز با خدا همین گونه رفتار کردهایم، شاید به زعم خود از او جز کندهای فرسوده چیز دیگری باقی نگذاشتهایم. اما هرگاه بهسراغ او برویم با خوشحالی پذیرای ماست و هر چه در توان دارد به ما ارزانی میدارد.
در انجیل یوحنا باب ۸:۱-۱۱ داستان زنی را میبینیم که در شرایطی مشابه با داستان ما با عیسی روبرو میشود. او از لحاظ اخلاقی کاملاً شکستخورده است. برای خود امیدی متصور نیست، مرگ هر لحظه در کمین اوست. اما عیسی مسیح با فیض و محبت خود او را میپذیرد. پیام عیسی به این زن این بود: «من نیز تو را محکوم نمیکنم، برو و دیگر گناه نکن.» دوستان عزیز کلام خدا به ما مژده میدهد که حتی هنگامی که از لحاظ اخلاقی شکست میخوریم از محبت خدا محروم نمیشویم. کافی است به سراغ او برویم تا همان صدا را بشنویم که «من نیز تو را محکوم نمیکنم……..». حال به بررسی ویژگی سوم محبت خدا میپردازیم.